همزاد

در آینه دیدمش،اول بار همان موقع بود. نه اینکه پشت سرم باشد

یا بغل دستم یا برابرم.....،

وقتی با اشاره نشانش دادم گفتند:خودت هستی،نمی شناسی؟

ولی من نبود.سرم را که توی آیینه تکان میدادم،ماه وستاره پولکی سبز،

پیشانی ام بر پیشانی اش تکان می خورد و جقه های سرخ اکلیلی

لپ هایم روی دماقش می افتاد،و کمان پولکی بالای ابرویم که هنوز

از لعاب به دانه ای به هم کشیده بود،

تا روی چشمهایش پایین می افتاد.

تازه او گریه می کرد.

سیخ نگاهم می کرد و اشک می ریخت.